♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
بچه که بودیم
بهتر میدانستیم چطور باید از
داشته هایمان مواظبت کنیم و برایشان بجنگیم
بهتر بلد بودیم دوست داشتن واقعی را
شاید اندازه ی سنمان نبود
اما عشق و وفاداری را خوب میشناختیم
فرقی نمیکرد آنچه داشتیم
پدر و مادر باشد
دوست باشد، دوچرخه یا عروسک
توپ یا مداد رنگی
هر چه بود سهم ما بود
دوست داشتنی بود
و با هیچ چیز در دنیا عوضش نمیکردیم
آن روزها نمیدانستیم خستگی یعنی چه
دلزده گی یعنی چه
نه اهل رها کردن بودیم
نه تنهایی ترجیح مان بود و نه فرار راه نجات
حالا اما
ما همان بچه ها هستیم
که حتی روزی فکرش را هم نمیکردیم
کمی قد کشیدن و بزرگ شدن
اینهمه دنیای مان را عوض کند
شیخنا را روایت کنند که صبحی به سحرگاه زه وادی برون همی بجستی و گاها بچستی و به شهر روان همی گشتی و خدایش لعنت کناد
پس اندر آن شهر دو چشمان هیزش بچرانیدی تا که در حجره ای اندر قابی حوری بدی بس جمیل
پس چونان بر وی عاشق بگشتی که مجنون در مقابل حضرتش گوز هم نبودی
والله اعلم
پس روال گشتی که شیخنا هر سحرگه به شهر رفتی و نیمه شبان چون آن حجره دار دکانش ببستی به وادی فرود همی آمدی
روزی حجره دار که بر شیخ مشکوک همی بودی شیخ را به حجره همی بردی و از احوالش بپرسیدی و شیخنا راز دلدادگیش بر وی بگفتی
پس چون آن پلید شرح حال شیخنا را شنیدی در دل بر وی بخندیدی و حیلتی کردی تا مگر شیخ را تلکه نوماید
پس گفتی که ای شیخ
خواهم ثوابی نمایم و تورا به وصل معشوق رسانم
آخرتم آباد نومایم
پس بباید کیسه ای از زر مرا دهی تا ممکن گردد
تو را وصل یار
که پدرش بس زر دوست باشد و تو را چاره نباشد الا آنچه گویم
و شیخ جمله ی هست نیستش نقد کردی و به دکان دار دادی و آن قاب بر خری ببستی و به سرای بیاوردی
لیک هرچه بدان نظاره کردی هیچش از حور خبر نبودی
ازیرا که آن قاب تی وی همی بودی و آن حور تصویری زه بازیگری. و شیخنا هم بدان اسکول همی گشتی و هر چه نقد داشتی وز پی هیز بازیش بدادی و خدایش نیامرزاد
گویند که شیخنا چهل روز از سرای بیرون نرفتی و بدان ملعبه زُل همی زدی تا مگر آن حور هویدا بگشتی و زهی خیال باطل
بعد آن چله نشینی زه اوج نفرت آن قاب بر خری تیزتک ببستی و اندر بیابان رها بکردی تا مگر زان شکست عشقولانه ،زان حور انتقام بگرفتی
خدایش لعنت کناد
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
بچه که بودیم
بهتر میدانستیم چطور باید از
داشته هایمان مواظبت کنیم و برایشان بجنگیم
بهتر بلد بودیم دوست داشتن واقعی را
شاید اندازه ی سنمان نبود
اما عشق و وفاداری را خوب میشناختیم
فرقی نمیکرد آنچه داشتیم
پدر و مادر باشد
دوست باشد، دوچرخه یا عروسک
توپ یا مداد رنگی
هر چه بود سهم ما بود
دوست داشتنی بود
و با هیچ چیز در دنیا عوضش نمیکردیم
آن روزها نمیدانستیم خستگی یعنی چه
دل زدگی یعنی چه
نه اهل رها کردن بودیم
نه تنهایی ترجیح مان بود و نه فرار راه نجات
اما حالا، ما همان بچه ها هستیم
که حتی روزی فکرش را هم نمیکردیم
کمی قد کشیدن و بزرگ شدن
اینهمه دنیای مان را عوض کند
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
بزرگترين دشمن يك زن فقط از بين همجنسهاي خودش ميتواند باشد
اگر خانمي رنگ شاد بپوشد يك زن اورا متهم به جلف بودن ميكند
اگر بلند بخندد از ديد يك زن سبك سر است
اگر دختري شاد و سرحال باشد براي جلب توجه است
اگر از داشتن خواستگار مناسب خوشحال باشد منتظر شوهر و بيحياست
اگر از ازدواجش ناراضي باشد ، حواسش جاي ديگري است
اگر طلاق بگيرد خطرناك براي زندگي ديگران است
اگر شوهرش بميرد بايد بیوه دنيا شود
اگر وارد ميانسالي شود همه چيز از او گذشته
و همه ي اين حرفها را ما خانمها ميزنيم
اما اگر پسري با چند دختر دوست باشد افتخار است
اگر صد جا خواستگاري برود و دختران ديگر را منتظر بگذارد زرنگ است
اگر چند زن را هم زمان بخواهد از ديد همه مقصر زن اوست كه نتوانسته نيازهايش را برطرف كند
اگر زنش را طلاق بدهد يعني زنش عرضه ي نگهداري زندگيش را نداشته
اگر همسرش بميرد بايد سريع زن بگيرد چون مرد بدون زن نميتواند خودش را جمع و جور كند
مسلما مردان کمتری در موردش سخن پراکنی خواهند نمود ،کاش ما خانمها کمی باملاحظه تر در مورد همدیگر صحبت کنیم